منو اصلی
  صفحه اصلی
  تبلیغات
  تماس با ما
تبلیغات
موسیقی بی کلام
ابزار وب مسترها
  ابزار مجله در وبلاگ
  گوگل پلاس در وبلاگ
  شمارنده مطالب
  پازل وبلاگ
  تولبار حرفه ای
  ابزار پرش به بالا
  ذکر ایام هفته
  استخاره آنلاین
  سخنان بزرگان
  نمایش رتبه گوگل
  وضعیت آب و هوا
  اوقات شرعی
  فونت های زیباسازی
  کدهای زیباسازی فلش
  فال روزانه
  فال حافظ
  فال کلیکی
  فال انبیا
  طالع بینی ازدواج
  طالع بینی هندی
  عشق سنج آنلاین
  موسیقی لایت در وبلاگ
  ساخت موسیقی آنلاین
  ساعت های فلش
  ابزار فرم تماس با ما
  چت روم
  تصاویر تصادفی
  تصاویر زیباسازی
  لودینگ وبلاگ
  جستجوگر گوگل
  تعیین وضعیت یاهو
  ساخت ایمیل آیکون
  تقویم رومیزی
  تغییر شکل موس
  نمایشگر آی پی
  تعبیر خواب
  نمایش تاریخ
  بارش برف در وبلاگ
  پرواز بادکنک در وبلاگ
  پرواز حباب در وبلاگ
  قطرات شبنم در وبلاگ
  ابزار مبدل تاریخ ها
  جملات عاشقانه تصادفی
  جملات تصادفی شریعتی
  حدیث تصادفی
  اس ام اس تصادفی
  دانستنی های تصادفی
  مترجم گوگل
  معرفی وبلاگ به دوستان
  سرویس whois دامنه
  ابزار ار اس اس ریدر
  کد آپلود عکس
  دیکشنری آنلاین
  ساخت صفحات پاپ آپ
  ساخت تصاویر ثابت
  روزنما با مناسبت ها
  لحظه شمار غیبت امام زمان
  کدهای کاربردی
آرشیو قالب ها
لوگو اسپانسر
رپورتاژ ها
  علل اصلی خرابی گیربکس s5 چیست؟
  بروکر آلپاری
  دانستنی های مهاجرت به قبرس شمالی و اروپایی
  خشکسالی کشاورزی در ایران
  استخراج ارز دیجیتال چیست و چگونه انجام می‌شود؟
  پارمیس تولید کننده نرم افزارهای مالی و اداری در ایران
  با بررسی تخصصی دوربین آیفون 15 پرو شناخت کاملی از آن خواهید داشت!
  مهاجرت به قبرس شمالی از طریق خرید ملک
  رفع ارور خطا در بازی خدای جنگ یک
  5 مرحله ایجاد کسب و کار آنلاین
  قبرس، مقصدی ایده آل برای مهاجرت
  كامپوزيت ونير
  فستیوال های قشم
  معرفی نرم افزارهای مالی و حسابداری پارمیس



پنل اس م اس رایگان
صفحه اصلی » داستان کوتاه » داستان کوتاه «گوجه سبز»

داشتم وسط حیاط مدرسه آهسته آهسته راه می رفتم.  هنوز زنگ نخورده بود، منتظر بودم تا زنگ آخر مدرسه بخورد  و دخترکم بیرون بیاید؛ زودتر از موقع رسیده بودم.درخت بلند و صد ساله وسط حیاط جوری به من نگاه میکرد انگار من را از بچگی می شناخت… با اینکه من در این مدرسه درس نخوانده بودم اما نگاه کلاغ سیاه و بزرگی هم  که بالای درخت نشسته بود به نظرم  آشنا می آمد ….
به نظرم آمد از پشت سر؛ کسی مرا صدا می كند؛ برگشتم و دیدم  فرزانه، پائین پله ها با حالت بیقرار همیشگی با دو گیس بلند وطلائی اش که همیشه دو پاپیون  با روبان صورتی به آن آویزان بود و با همان رپوش طوسی و یقه سفیدش؛ با دلخوری به من خیره خیره نگاه می کند… تو دستش کیسه ای بود با خوراکی هایی که برای زنگ تفریح می آورد…  همیشه لقمه نان و پنیری که می آورد خوشمزه تر از مال من بود!

چه حکمتی داشت نمی دانم شاید چون لقمه را صمیمانه  به من می داد…. سیل بچه ها از پشت سر فرزانه  به حیاط  ریختند. خانم ناظم با همان سرعت از چهار پله کوتاه ساختمان به حیاط وارد شد و رو به من گفت: چرا زودتر از زنگ توی حیاط بودی ؟؟؟؟  خانم  معلمت  می دونه؟؟ به سرعت گفتم: آمده بودم گچ ببرم.
خانم ناظم گفت: از توی حیاط؟؟ گچ که توی دفتر بود..!!
 و همان موقع با صدای بلند سر  یکی از بچه ها که داشت روی لبهء  باغچه کوچک مدرسه راه میرفت داد زد: غلامی! بیا پائین از لب باغچه. محمدی! با لیوان آب بخور.   چرا یقه سفیدت را نزدی؟؟؟ شاهدی! چرا یقه سفید نداری؟؟؟
   از زیر دستش به سلامتی  در رفتم و با فرزانه به سمت گوشه حیاط دویدیم.
گفتم: من خوراکی هامو تو کلاس جا گذاشتم. فرزانه گفت:عیبی نداره زنگ بعدی میخوریم.   و لقمه نان و پنیری که دستش بود به من داد و با خنده خوردیم
.از ذهنم گذشت: پس دخترم چی؟؟  حالا اگر زنگ آنها بخورد و من در حیاط مدرسه نباشم چه کار کند؟؟
اما همان موقع فرزانه گفت:  چیزی شده؟؟ لقمه  را دوست نداری؟؟ میخواهی بهت یک گوچه سبز بدم… ذوق زده گفتم: مگه داری؟ گفت: آره!! و یک گوجه سبز بزرگ و درشت از توی کیسه جادویی خوراکیهاش بیرون آورد..

از دیدن درشتی و براقی گوجه سبز و همینطور بیشتر از دیدن خود گوجه سبز ذوق زده شده بودم..  خیلی گوجه سبز دوست نداشتم اما چنین گوجه سبزی به این درشتی دیدنی بود؛ آن هم آن موقع ســـال………گفتم: واقعا " مال خودم؟؟
فرزانه به علامت تایید سری تکان داد و با لبخند دستش را به طرفم دراز کرد.
گفتم: من خیار آوردم زنگ دیگه بهت میدم؛ انجیر خشکه هم دارم؛ مامانم برات داده..

اما  قبل از خوردن  گوجه سبز زنگ خورد؛ وقتی به سمت کلاس می دویدم کلاغ بزرگ و آشنای هر روزی بالای درخت حیاط با صدای بلندی قار قار میکرد؛ سرم را بلند کردم و به کلاغ نگاه کردم… با دویدنمان بادی به صورتم می خورد که خنک می شدم  روبان صورتی بسته شده به پائین یکی از  گیسهای کوتاهم باز شده بود و مثل بادبادک پشت سرم توی هوا تکان تکان می خورد. همینطور که به کلاغ نگاه میکردم کلاغ هم به من نگاه کرد!
صدای زنگ مدرسه بلندتراز چند لحظه قبل شد؛ کلاغ دیگر به من نگاه نکرد و پرواز کرد.  به روبرو که نگاه کردم حیاط خالی بود و فقط  نقش لی لی که وسط حیاط کشیده بودند جلوی چشمانم بود ؛ به اطراف نگاه کردم؛ عددی بزرگتر از هشت در حیاط   نمی دیدم
یک؛ دو؛ سه؛ چهار؛ پنج؛ شش؛ هفت؛ هشت…سنگ را روی زمین سراندم به سمت عدد هشت. سنگ به راحتی وسط خانه هشت لی لی سر خورد و ایستاد…
فرزانه گفت: سنگ خوبیه خوب سور میخوره. گمش نکنی!!   وقتی خیلی مواظب بود چیزی گم نشه معلوم بود که خیلی دوستش داره… همینقدر هم مواظب من بود.
گفتم: نه گمش نمیکنم.
بعد همینطور که از حالت نشسته روی دو زانو بلند میشدم؛ گفتم میخواهی بدمش به تو؟
خندید و سرخ شد؛ گفت: راستی به من.؟ من چی؟ من چی بهت بدم؟؟
گفتم:هیچی تو به من گوجه سبز دادی دیگه…..

از خوشحالی پرید بالا و پائین و دور خودش چرخید. گیسهای طلائی و روبانهای صورتی توی آسمان معلق ماندند و بالا و پائین پریدند. یک پائی روی عددهای یک و دو و سه  پریدم و با ضربی قوی با دو پا روی عددهای چهار و پنج فرود آمدم.
به سرعت با یک پا  عدد شش را گذراندم و با همان یک پا چرخیدم و روی عدد هفت فرود آمدم.همانجا کمی یک پا یک پا  لی لی  کردم تا خودم را به خط عدد هشت رساندم؛ چقدر مواظب بودم نوک پایم روی خط نرود و نسوزم….آهسته خم شدم و سنگ را برداشتم. صدای قار قار کلاغ دوباره بلند شد. دیگر سرم را بلند نکردم ترسیدم اگر باز چشم در چشم کلاغ شوم؛ لی لی و فرزانه غیب شوند. انگار در گهواره ای  از زمان معلق بودم با هر رفت و برگشتی در زمان و مکان می رفتم و برمی گشتم. باز از مغزم گذشت اگر دیر به دخترم برسم چه کسی او را به خانه می برد.

فرزانه گفت: چرا دولا موندی؟؟ الان پات میره رو خط میسوزی ها… بسوزی باید سنگت را بدی به من. خودت گفتی. آنقدر خم شده بود که گیسهاش به زمین می رسید نگاهش کردم و با  شیطنت تمام همانطور که روی یک پا بودم گیسش را کشیدم و گفتم: گیسهاتو میدی به من؟ و همانطور که گیسش در دستم بود چنگ زدم و  سنگ را از روی خانه هشت برداشتم و صاف شدم.فرزانه بیچاره هم با من صاف شد  و گفت: اصلا امروز از صبح خل شدی….ول کن گیسمو. و گیسش را کشید عقب.
با ذوق زیادی از روی خانه شماره شش پریدم و جفت پا خودم را کوبیدم روی خانه های چهار و پنج.آنقدر محکم پریدم که گوجه سبز از توی جیب رپوش بیرون پرید و مثل یک توپ سبز کوچولو وسط حیاط مدرسه قل خورد و رفت…. فرزانه از جلو و من به دنبالش.
چرخیدم به طرفی که گوجه سبز تغییر مسیر داده بود و مثل توپ خوردم به خانم ناظم.
با ترس و  احترام گفتم: ببخشید خانم ناظم …. ببخشید خانم ناظم!!!
خانم ناظم خندید و گفت: اختیار  دارید خانم یزدی؛ کاملا " حواستون به کلاغ بالای درخت بود  حق داشتید؛ من یکهو آمدم پشت سرتون.

 ناخودآگاه دستم را بردم سمت موهای سرم؛ انگار می خواستم با پیدا کردن گیسهای گم شده ام زمان و مکان لحظه موجود را حدس بزنم….اما لمس شال بلندی که روی سرم بود به من فهماند که……   کلاغ ول کن ماجرا نبود؛ یکسره قار قار میکرد.
خانم ناظم گفت: از ساعت توی دفتر دقیق تره… درست راءس ساعتی که باید  زنگ بـخوره  می آد و شروع میکنه به قار و قار. تا وقتی هم که بچه ها نیان تو حیاط دست بر نمی داره. ببخشید باید برای زدن زنگ آخر برم..!
 فرزانه برگشت و نگاهم کرد و گفت:  بعد از زنگ آخر.
گفتم: بعد از زنگ آخر چی؟
گفت:  حواست کجاست؟؟ بعد از زنگ آخر گوجه سبزهامونو با هم می خوریم.

گفتم: گوجه سبز من که توی حیاط افتاد.  با تعجب نگاهم کرد و گفت: من که برات پیداش کردم. اوناهاش؛ توی  جیبته. از روی جیب رپوش هم که نگاه می کردی؛ اندازه یک زردآلو به نظر می آمد؛ درشت و رسیده. از روی جیب رپوش با عشق دست نوازشی به سر گوجه سبز کشیدم؛ احساس کردم زیر دستم می لرزد؛…..
گوشی موبایل در جیبم ویبره میزد؛ گوشی را مثل شیئی ناشناس به گوشم نزدیک کردم؛ نگران بودم روی گیسم بگذارم یا كنار آن…. در تمام مدت با چشمانی بسته با گوشی صحبت کردم.
فرزانه گفت: خوابی؟ امروز چت شده. بدو بریم؛ کتابهاتو جمع کن………..
بریم بیرون گوجه سبزمون را که بخوریم؛ خواب از سرت میپره. باز با احتیاط از روی رپوش دستی به سر و گوش گوجه کشیدم؛ خدا را شکر کردم که موبایل در جیبم نبود.

گاهی وقتها چقدر آرزو داریم به جای گوشی موبایل؛ یک گوجه سبز درشت و آبدار و سفت در جیبمان پیدا کنیم!!! خودش بود؛ جدی و باوقار سر جایش در جیبم  نشسته بود.
کتابها را جمع کردیم و مثل باقی بچه ها به کوچه دویدیم؛ اما این بار با تمام قدرت دستم را روی جیبم گذاشته بودم؛ دیگر دلم نمی خواست گوجه زرنگ از جیبم بیرون بپرد.
بعضی چیزها را نباید بیشتر از یکبار از دست داد…….
حالا که برگشته بود و در جیبم بود باید مواظبش می بودم. همینطور که می دویدیم  فرزانه با چشم و ابرو به دستم که محکم روی جیبم بود  اشاره می کرد و می خندید. جلوتر از در مدرسه نفس نفس زنان شروع کردیم به راه رفتن  و هر دو همزمان دستمان را در جیب هایمان فرو کردیم و گوجه هایمان را از جیب در آوردیم.
مانند انجام دادن یک مراسم  رسمی رو به روی هم ایستادیم و همزمان اولین گاز را به گوجه سبزهایمان زدیم. و چه طعمی داشت گوجه سبز دوران کودکی.
 
دورو برم پر شد از بچه های قد و نیمقد؛ صدای دخترکم را شنیدم: مامان جونم.
برگشتم و دخترکم با آغوش باز به سمتم دوید.


نوشته شده توسط : مدیر | در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۱ ساعت ۰۵ :۳۷ : ۳۲


دسترسی سریع
قالب های 3 ستونه
قالب های 2 ستونه
ابزار وبلاگ نویسان
آموزش وبلاگ نویسی
گالری عکس
آپلود عکس
بازی آنلاین
موسیقی لایت
بازی آنلاین

بازی آنلاین 660 بازی
بازی های دخترانه 16 بازی
بازی های ورزشی 97 بازی
بازی های تیراندازی 124 بازی
بازی های فکری 209 بازی
بازی های اکشن 126 بازی
بازی های مسابقه ای 50 بازی
بازی های متفرقه 38 بازی
بازی های محبوب

لینک ها
بک لینک شما در این مکان
کلیه حقوق متعلق به سایت نایت اسکین می باشد © Night-Skin.com 2004 - 2024