بی اراده به درون کلیسا رفتم. غیر از نوازنده ی ارگ، کسی در کلیسا نبود. بی سر و صدا و بدون جلب توجه نوازنده ی ارگ آرام بر روی یکی از صندلیها نشستم.
درخشندگی درختی که به مناسبت عید در آنجا گذاشته شده بود و به طرز زیبایی تزئین شده بود، آهنگ روح نوازی که نواخته می شد و خستگی و گرسنگی مرا سست و خواب آلود کرد. آن چنان از خود بی خود شدم که در همان جا به خواب رفتم.
وقتی از خواب بیدار شدم، نمی توانستم تشخیص دهم که کجا هستم و به همین خاطر وحشت زده به اطرافم نگاه کردم. ناگهان در مقابل خود دو کودک را دیدم که ظاهراً برای تماشای درخت تزئین شده ی عید نوئل به آن جا آمده بودند. یکی از آن دو کودک که دختر کوچکی بود با دست مرا به دیگری نشان می داد و می گفت: «شاید پاپانوئل این خانم را آورده» بچه ها از بیدار شدن من ترسیدند، ولی من آنها را خاطر جمع کردم که صدمه ای به آنها نمی زنم. لباسهای دو کودک کهنه و مندرس بود. از آنها سؤال کردم که پدر و مادرشان کجا هستند؟ پاسخ دادند: «ما پدر و مادر نداریم.» وضعیت این بچه یتیمها به مراتب بدتر و غم انگیزتر از وضعیت من بود و من از اینکه غم خود را می خوردم خجالت زده شدم.
من آنها را به نزدیک درخت بردم تا خوب آن را تماشا کنند و بعد، دستشان را گرفتم و به مغازه بردم و مقداری شیرینی و چند هدیه برایشان خریدم. با این کار نشاط زیادی در وجود خود احساس کردم. این دو کودک یتیم مرا از نگرانی و غم و غصه ای که خود برای خود فراهم کرده بودم نجات دادند.
همان لحظه از خدای خود تشکر کردم که لااقل دوران کودکی خود را در کنار پدر و مادرم گذرانده ام. خوبی که این دو بچه در حق من کردند، بسیار با ارزش تر از خوبی بود که من در حق آنها کردم. این تجربه باعث شد بفهمم برای خوشحال کردن خود باید دیگران را شاد کنیم. فهمیدم که شادی و خوشی نتیجه ی کار خوب و نیک است. با کمک کردن و محبت و مهربانی کردن به دیگران می توان بر غم و غصه و ترس و نگرانی خود پیروز شد. بعد از آن، عوض شدم و تلاش کردم با شاد کردن دیگران خود را خوشحال کنم.