فیلمسازی تحتتاثیر اسكورسیزی
یك قصه برانكسی (1993): جذابیت پنهان خیابانهای شهر
دنیرو «یك داستان برانكسی» را به شدت تحتتاثیر فیلمهای اسكورسیزی و به خصوص «رفقای خوب» ساخته است اما چون این تاثیرپذیری به ورطه تقلید نمیافتد، چیزی از ارزش كار دنیرو كم نمیكند. فیلم مانند «رفقای خوب» با یك نریشن شروع میشود و ما را همراه با خود به یكی از خیابانهای محله برانكس در شهر نیویورك میبرد. «یك داستان برانكسی» را میتوان هم یك فیلم گنگستری و هم یك فیلم پدر- پسری دانست.
فیلم داستان پسری به نام كالوجرو است كه جذب دنیای پر زرق و برق گنگسترها میشود، گنگسترهایی كه با سیگارها، كفشهای براق و موهای روغن زدهشان خیلی بیشتر از كشیشهای كلیسا یا ستارگان بیسبال جذابیت دارند. از طرفی پدر كالوجرو كه لورنزو (رابرت دنیرو) نام دارد، راننده اتوبوسی مقرراتی، اخلاقگرا، مذهبی و سالم است كه میترسد پسرش وارد دنیای فاسد گنگسترهای محل شود.
نیمه اول فیلم بیشتر مربوط به كشش كالوجرو به دنیای جذاب گنگسترها و از آن طرف نگرانیها و نصیحتهای منطقی اما حوصلهسر بر لورنزو است كه نگران است پسرش جذب قدرت بیاندازه گنگسترهای محل شود و طبق معمول اصرارهای بیش از اندازه والدین به فرزند درباره عدم نزدیك شدن به چیزی یا كسی به كنجكاوی بیشتر فرزند منجر میشود.
در ادامه میبینیم كه سانی (سر دسته گنگسترهای محل با بازی چز پالمینتری) یك نفر را در مقابل چشمان كالوجرو به قتل میرساند، اما كالوجرو، اما را به پلیس لو نمیدهد (چون اگر این كار را میكرد، با دستگیر شدن سانی او مهمترین عنصر جذابیت زندگیاش را از دست میداد) و همین باعث میشود سانی به او علاقهمند شود. این میشود كه یك «نه» گفتن به پلیس میشود كلید ورود كالوجرو به دنیای گنگسترهای محل و این یك قانون است كه وقتی خطر تا این اندازه به كسی نزدیك باشد، یك آره یا نه میتواند او را به آن ور خط بفرستد. كالوجرو به مرور در مكتب سانی رشد میكند، از تاس انداختن در بازیهای شرط بندی شروع میكند تا اینكه بعد از چند سال به یكی از نزدیكان سانی تبدیل میشود. سانی حتی اسم كالوجرو را به سی تغییر میدهد و به این ترتیب به او هویت تازهای میبخشد.
لورنزو هم كه دیگر كاری از دستاش برنمیآید و تنها از دور نظارهگر رابطه پسرش با سانی است. همه چیز ظاهرا خوب پیش میرود تا اینكه كالوجرو با یك دختر سیاهپوست از محله دیگری آشنا میشود و بدین وسیله او پا به خیابانهایی میگذارد كه سانی دیگر آنجا حكمفرما نیست. همین ورود به دنیای تازه كالوجرو را به دردسر میاندازد. او آنقدر دنیای خودش را محدود به یك خیابان كرده بود كه حالا توان برقراری تعادل بین خودش و قوانین محلهها و خیابانهای دیگر را ندارد و این باز یك قانون دیگر است كه كسانی كه دنیایشان را محدود میكنند، حق و توانایی پیشرفت را نخواهند داشت.
در پایان سانی در جلوی چشمان كالوجرو كشته میشود. مرگ عبث سانی دست نیافتنی تلنگری به كالوجرو میزند. او از سانی و لورنزو كه دو مرد تعیینكننده در زندگیاش بودند چیزهایی یاد میگیرد كه باعث میشود كه مرام درست زندگی را درك كند و این بار هم این خیابانهای شهر بودند كه نقش هادی و راهنما را برای شخصیت اصلی ایفا میكنند.
پیامهای اخلاقی فیلم برای یك فیلم گنگستری درجه یك زیادی «رو» و قابل پیشبینی است، در این فیلم دیگر نیاز نیست مفاهیم پیچیده اخلاقی را از دل روابط و سكانسهای خشن بیرون بكشیم. آنچه را كه فیلم قصد گفتنش را داشت حاضر و آماده در اختیار تماشاگر قرار میگیرد و همین باعث میشود كه «یك داستان برانكسی» به فیلمی ماندگار تبدیل نشود. با این وجود این فیلم را میتوان بهعنوان اولین تجربه كارگردانی دنیرو اثری قابل قبول دانست. بعد این فیلم بود كه بسیاری از طرفدارهای دنیرو در انتظار فیلم دیگری از او در مقام كارگردان بودند. انتظاری كه 13 سال به طول انجامید.
چوپان خوب (2006): به هیچ كس اعتماد نكن
دنیرو بعد از 13 سال اما با دست پر برگشت. فیلمی كه اریك راث بزرگ (فیلمنامه نویس آثاری مانند: بنجامین باتن، فارست گامپ، مونیخ، نفوذی و…) را به عنوان نویسنده فیلمنامه داشت و از بازیگران مطرحی چون مت دیمون، آنجلینا جولی، الدك بالدوین و ویلیام هارت در نقشهای اصلی و مكمل سود میبرد.
«چوپان خوب» به ظاهر درباره سازمان سیا و نحوه شكلگیری آن است، در حالی كه در لایههای پنهان خود مضامینی چون اعتماد، امنیت، وفاداری، میهن پرستی و خانواده را دستمایه اصلی شكلگیری درام خود قرار میدهد. با این وجود باز اگر دنبال یك فیلم خوب درباره سازمان سیا هستید «چوپان خوب» میتواند انتظارات شما را برآورده كند.
فیلم درباره جوان خوددار و آرامی به نام ادوارد (با بازی به شدت كنترل شده مت دیمون) است كه رفته رفته تبدیل میشود به یكی از پایههای اصلی سازمان سیا. ادوارد كه اعتقاد دارد با كار برای این سازمان دارد به كشورش آمریكا خدمت میكند (كه همیشه با طعنه همسرش مواجه میشود كه گویی مسئول نجات دنیاست) و در این راه خانواده و عمر خودش را فدا میكند.
فیلم پله به پله و با حوصله چگونگی تشكیل سازمان سیا و در كنار آن چگونگی اوج گرفتن ادوارد در كارش و همراه با آن نزولش در زندگی شخصی را به تصویر میكشد. در پایان فیلم ادوارد به جایی میرسد كه باید بین تازه عروس پسرش و كشورش یكی را انتخاب كند. نتیجه معلوم است. ادوارد كشورش را انتخاب كرد و باعث شد ضربه روحی دیگری به پسرش كه از كودكی از داشتن یك پدر واقعی محروم بوده وارد شود.
ادوارد آمریكا را دوست داشت اما راه درست خدمت كردن را اشتباه رفت. اگر قصد داری كشورت را قدرتمند و امن كنی باید اول از خانوادهات شروع كنی و این نكتهای بود كه ادوارد هرگز نتوانست یا نخواست به آن پی ببرد. با دیدن این فیلم دیگر باید به دنیرو به عنوان یك كارگردان هم احترام گذاشت و خوشحال بود كه او به هیچ عنوان پتانسیل بالای فیلمنامه راث را به هدر نداد.
به همه اینها اضافه كنید شخصیت ادوارد را كه احتمالا یكی از نچسب ترین و خنثی ترین شخصیتهای اصلی چند سال اخیر است و مت دیمون با نقشآفرینی هوشمندانهاش به خوبی این خنثی بودن را (كه درباره این فیلم اتفاقا اگر رخ نمیداد ضربه بزرگی به آن وارد میشد) به كاراكتر ادوارد بخشیده است. «چوپان خوب» از آن دسته فیلمهایی است كه چه در زمان اكرانش و چه تا همین امروز آنچنان كه باید قدر ندیده است.
شاید سالها بعد از این فیلم به عنوان یكی از فیلمهای مهم نیمه دوم دهه خودش نام ببرند. فیلمی كه بار دیگر به ما یادآوری كرد كه مفهوم اعتماد و امنیت پیچیدهتر از آنی است كه فكر میكنیم.