نوشته شده در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۱ | نویسنده: مدیر | بدون دیدگاه
نجار با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی ...
نوشته شده در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۱ | نویسنده: مدیر | بدون دیدگاه
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ...
نوشته شده در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۱ | نویسنده: مدیر | بدون دیدگاه
سرش را دزدکی از زیر لحاف آورد بیرون. درواقع به زور و ذلت. یک چشمیاز زیر لحاف نگاه کرد به پنجره. بعلــه!!
برف میآمد؛ آن هم چه جور!! اصلا انگار لحاف آسمان پاره شده بود و تمام پنبه ها داشت میریخت ...
نوشته شده در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۱ | نویسنده: مدیر | بدون دیدگاه
زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آن ها از پیرمرد بپرسد !
شیوانا در ...
نوشته شده در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۱ | نویسنده: مدیر | بدون دیدگاه
در زمان های دور مرد ثروتمندی زندگی می کرد که ثروتش را از راه تجارت و بازرگانی در طی سال ها اندوخته بود. ثروتش به ده هزار هزار سکۀ طلا رسیده بود.
از قضای روزگار این مرد روزی سخت بیمار شد ...