نوشته شده در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۱ | نویسنده: مدیر | بدون دیدگاه
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی ...
نوشته شده در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۱ | نویسنده: مدیر | بدون دیدگاه
داستان کوتاه آموزنده (بیسکوئیت های سوخته مادرم),بیسکوئیت های سوخته مادرم و عکس العمل پدر,بیسکوئیت های سوخته مادرم,کم و کاستی
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را ...
نوشته شده در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۱ | نویسنده: مدیر | بدون دیدگاه
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو ...
نوشته شده در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۱ | نویسنده: مدیر | بدون دیدگاه
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر ...
نوشته شده در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۱ | نویسنده: مدیر | بدون دیدگاه
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است.
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و ...