حجت الاسلام والمسلمین قرائتی در جلسات درسهایی از قرآن در تلویزیون درباره «حق و باطل و شناخت وظایف» سخن گفته است.
این واعظ مشهور همچنین در ادامه سخنانش درباره «سرچشمه حق، سخن خدا و پیامبران و امامان معصوم (ع)»، «حقانیت علم و عقل و بطلان ظنّ و گمان»، «شناخت حق و پیروی از حق»، «شناخت باطل و دوری از یاری باطل» و… سخن گفته است. آنچه در ادامه میخوانید گزیدهای از سخنان این استاد حوزه علیمه و دانشگاه است:
به باطل تکیه نکنیم. حق را با لباس باطل نپوشانید. «وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِل» (بقره/۴۲) گاهی حق است با باطل قاطی میکنند. یعنی باطل است، لباس حق به آن میپوشانند. گل رنگ است، به اسم زعفران میفروشد. مغازهاش را یک طوری رنگآمیزی میکند که مشتری که میآید آن رنگ روی جنس اثر بگذارد، فکر کند این جنس، جنس درستی است.
حضرت امیر در بازار راه میرفت دید یک کسی یک جنس کنار بازار میفروشد. دستش را زیر جنس کرد، گفت: ببین آمدهای در سایه میفروشی که بدی جنست پیدا نباشد. برو جنست را در آفتاب بفروش که مشتریها بفهمند چه چیزی میفروشی. ما آدمهایی داریم کلاس یواشکی میگذارند. حتی ممکن است کلاس تفسیر هم بگذارند. در را میبندند برای دانشجوها یا برای دبیرستانیها تحلیل سیاسی میکنند.
ببینیم تو حرفت حق است یا باطل؟ حق است؟ خوب اگر حق است در را باز کن بگذار دیگران هم بیایند گوش بدهند. بگذار نوارش را هم پخش کنیم. نه من راضی نیستم کسی نوار بگیرد. من راضی نیستم کس دیگر بیاید. خوب پیداست میخواهی یک چیزی بگویی که حق نیست. اگر حق است علنی بگو. چرا یواشکی میگویی؟
یک آخوندی بود منحرف بود الحمدلله اعدام شد. ما زمان شاه با ایشان آشنا شدیم. این جوانها را جمع میکرد یک بیانی میکرد، یک آیاتی از قرآن را به کار میبرد، اما فکرش هم فکر کمونیستها بود. یعنی قاطی میکرد بین حق و باطل. مثل آنهایی که پرتقال پوسیدهها را زیر میگذارند و پرتقال خوبها را رو. انار کوچکها را زیر میگذارند و انارهای خوب را رو.
خوب من ده سال قبل از انقلاب تقریباً برای جوانها جلسه داشتم. به این گفته بودند: تو قرائتی را کشف کن. برو با قرائتی این حرفها را بزن این شهر به شهر برای جوانها پای تخته سیاه کلاسداری میکند. یک روز من او را دیدم. گفت: آقا من دنبال تو هستم. به من هم گفتند: ایشان یک فکر جدیدی دارد. بالاخره در همان خیابان که همدیگر را دیدیم یک آشنا پیدا کردیم، در خانهاش رفتیم.
تقریباً دو سه ساعت حرفهایش را به من گفت. من حرفهایش را که گوش کردم، گفتم: خیلی خوب من حرفهای شما را گرفتم. شب جمعه آقای مطهری، میآید منزل ما مهمان است. اجازه بده همهٔ حرفهای شما را به مطهری میگویم. اگر او گفت: حرف شما حق است من شهر به شهر سخنرانی میکنم. گفت: مگر تو با مطهری رابطه داری؟ گفتم: من شاگردش نیستم، ولی مریدش هستم و از نظر علمی شاگردش هستم. کتابهایش را خواندم. نوارهایش را گوش میدهم. گفت: تو با مطهری رفیق بودی من این حرفها را زدم؟! خائن! به من گفت: خائن! گفتم: عجب! این معلوم میشود یک چیزی از کمونیستها دارد، یک چیزی از اسلام، یک مکتبی، فرقهی جدیدی میخواهد درست کند، مکتب جدید میخواهد درست کند، میخواهد مطهری نفهمد. من که سوادم کم است، من را گول بزند، من هم جوانها را گول بزنم اما مطهری نفهمد. ما آنجا فهمیدیم که این میخواهد فرقه درست کند.
هر جلسهای که در را بستند پیداست یک چیزی در آن است. امام رضا فرمود: هرچیزی را که در نماز جمعه نمیتوانید بگویید پیداست که یک چیزی در آن است. این معامله را بتوانید در نماز جمعه بگویید. بگو: آقا من این خانه را خریدم، به این قیمت. من اگر یک انگشتری دستم است که نرخش را نگفتم پیداست خیانت است. نرخ انگشتر، آقای قرائتی انگشترت چند است؟ بگویم: مثلاً این مقدار. اگر نترسیدم پیداست درست است. اما اگر قیمت انگشتر من یک قیمتی بود که گفتم: حالا شما به قیمت این کار نداشته باش. اگر طفره رفتم پیداست این انگشتر قیمتی است و من میخواهم مردم را از قیمت این مطلع…
خانهتان کجاست؟ اگر رویم نشد بگویم خانهام کجاست، پیداست این خانه خیانت است. امیرالمؤمنین فرمود: «دَخَلْتُ بِلَادَکُمْ بِأَشْمَالِی هَذِه» (بحارالانوار/ج۴۰/ص۳۲۵) من با همین زندگی وارد شدم، اگر بعد از اینکه از حکومت کنار رفتم، زندگی من فرق زیادی داشت، اصلاً اگر فرق داشت، نه فرق زیاد، اگر فرق داشت پیداست از بیتالمال سوء استفاده کردم.
کار خوب این است که آدم بتواند در تلویزیون بگوید. هرچیزی را که در تلویزیون رنگ شما میپرد… با یک کسی رابطه پیدا میکنی تلفن میکنی که اگر آقایت بفهمد فوری گوشی را زمین میگذاری. پیداست این تلفن خیانت است. هر تلفنی که بابا و ننهات بفهمند گوشی را زمین میگذاری، پیداست خیانت است. و گاهی هم گول میزنند. ممکن است عکس سکس باشد، رویش عکس مداح میچسبانند. پدر میگوید: الحمدلله بچهٔ من خیلی مذهبی است. شبها تا صبح پای مداحها مینشیند. آخوندی به من گفت. گفت: یک سیدی بود من فکر کردم پسر من حزب اللهی است. از دستش افتاد. من گذاشتم دیدم اوه… اوه… چه عکسهایی است. این برای اینکه پدرش را گول بزند، بنابراین به هیچ چیز اطمینان نکنید. خدا، پیغمبر، امام، مرجع تقلید، عقل، منطق. کلاسهای یواشکی، سیدیهای یواشکی، تلفنهای یواشکی، اینها را همه باید مواظب باشیم.
خدایا خودت همهٔ ما را حفظ بفرما. کمتر از آنی ما را به خودمان واگذار مکن.